Donnerstag, 28. Juni 2007

خدایا خدایا ! قبل از ظهور مهدی...


مأمورین و مسؤلین جمهوری اسلامی چنان در رابطه با کمک‌رسانی و یاری‌دهی به بمب‌گذاران افغان گرفتار بودند و چنان مشغول حل و فصل مشکلات آوارگان فلسطین و مسلح نمودن حزب‌الله لبنان و چرب نمودن سبیل حسن نصرالله و پرداخت پاداش‌های چند میلیون‌دلاری به گروه حماس، به‌مناسبت پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی‌ی اسماعیل هنیه در نوار غزه و ایضا پرداختِ حقوق عقب مانده‌ تفنگ‌بدستان مفت‌خورش، به‌خاطر کودتای خونین‌شان برعلیه رئیس جمهور منتخبِ‌ مردم بودند، که هیچ متوجه نشدند شب گذشته خطر از بیخ گوششان رد شده ‌است، گویی در خواب « اصحاب کهف » فرو رفته بوده‌اند!

رئیس جمهوروجیه‌المنظرمان! هم چنان در بحر نابودی اسراییل و به‌خاک سیاه نشاندن زن و بچه یهودیانِ سرزمین اشغالی‌ی متعلق به اجدادشان موسا و ابراهیم، غرق بوده است که اصلا نفهمیده چی شده و چه گذشته‌است! که البته نابودی قوم یهود، برای ما امت مسلمان، در این برهه از زمان، از نان شب هم واجب‌تر است! تا راه بر اعرابِ قرن بیست و یکم نیز باز گشته و انشاء‌الله یک قادسیه‌ی خونین دیگر بر سرمان بکوبند و آرزوهای برباد رفته صدام عفلقی را جامه عمل بپوشانند.
*
ولی شیطونی یواشکی تو گوشم می‌گفت: فلانی تو اشتباه می‌کنی! اونهم چه اشتباه لُپی.
حکومت اسلامی را چادر و چاقچور عقب ‌رفته زنان و دختران ایران‌زمین به‌خطر می‌اندازد و تیر مژگان آنها‌ست که ارکان و ستون‌های اسلام را به لرزه در می‌آورد و نه سهمیه‌بندی سوخت اُتول‌موبیل‌ها! و آتش زدن یکی دوتا پمپ بنزین زهوار در رفته بی‌مقدار! ده‌ تا پمپ بنزین هم مردم بروند آتیش بزنند، چه باک؟ جمهوری اسلامی بیدی نیست که از این بادها بلرزد...پِه..!
لاکن اگر بجای آتش‌زدن جایگاه فروش بنزین، چند تا دختر مدرسه‌ای با حجاب ناقص جمع شده بودند و فریاد زده بودند: ما دختر ایرانیم، نیَ کشک - نه بادمجانیم، آزادی زن خواهیم، چاقچور نمی‌خواهیم... خدایا خدایا قبل از ظهور مهدی پمپ بنزین رو بردار...
اونوخت می‌دیدی چند تا کامیون سرباز و بسیج و پاسدار به میدان می‌‌ریختند و چنان درس عبرتی به زن و دختر آزادی‌طلبِ کم‌چادرمی‌دادند که داستانش را خارج‌نشینان در وبلاگ‌هایشان به‌تحریر در‌آورند و داخل‌ماندگان فیلم‌اش را در «یو تیوب » نشان دهند !
کلاهم را قاضی کردم دیدم شیطونی درست میگه ها....

Sonntag, 24. Juni 2007

اندر ذمّ مصافحه با نسوان


تا آنجا که این حقیر در امور مصاهره و مضاجعه و مضاربه و مداهنه، ایضا مداّقه مداومه و مضابطه، شیخوخیت و مداخله و مشایخه دارم، مستحضر هستم که اَعمالی نظیر مصافحه و مشایعه و مشارفه و امور مشابهه، که عموما و ترجیحا قبل از مصاحبه و مصالحه و مشافهه، در بعضی موارد حتا بعد از مجادله و مشاجره و مطارفه و مطارقه صورت می‌پذیرد ، اعم ازاین‌که با رجال مقارنه‌ی مقاومه‌ی مزاوله‌ی مساعده‌ی مسلمان اعِمال گردد یا با رجل منافقه‌ی مناهله‌ی معارضه‌ی معانده‌ی مقاتله‌ی مقامره‌ی غیر مسلمان عجین باشد ، یا با نسوان محّجبه‌ی مُعففه‌ی مکرّمه‌ی مخّیره‌ی مقنعّه صورت پذیرد، یا با علیامخدرات محجوره و محذفه‌ی محقره به فعل در آید، چون نشان از مصادقه دارد، حتا اگر به مصارعه و مصادفه و یا مصادمه نیز منجر گردد فارغ از ایرادات عُرفی و شَرعی بوده بل مستحب و احوظ آنسَت که با ماچ و بوسه نیز گره خورده باشد و پیوندی ناگسستنی با آن داشته باشد.
هم‌چنان که در حدیث موثق آمده است : اِّنَ الَواحد َالماچُ اَرجُخونَ فی کُلّ اَلفَین مُصافَحُون
یعنی به‌درستی‌که یک دانه ماچ بر صدها دست دادن ارجحیت دارد.
*
اینک در تعجب و شگفتی اندرم از انکار کتبی و شفاهی ریس بین‌المللی گفتگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌های جهان، یعنی همان رئیس جمهور اسبق خودمان!
مگر مصافحه با نسوان ممالک کفر و الحاد کجایش معصیت‌کبیره یا صغیره است که جنابعالی این توهین‌ها را به‌جان می‌خرید و بر سر حرف‌‌تان می‌ایستید و پا می‌فشارید بر رد آن‌چه که عیان است و حاجت به بیان ندارد و سعی دارید این تصور را به‌ما القا بفرمایید که یا کوریم یا محجور...؟ و عاجز از تشخیص اورجینال با مونتاژ؟
من شخصا دو بار این ویدیوی مصافحه را رؤیت نموده‌ام، هرچند عینکی هستم و با ضعف سامعه و باصره و لامسه روبرو، اما والله، بالله، به پیر، به پیغمبر به جان آقای ابطحی ما با همین دوتا چشم ضعیف خودمان صحنه‌ی مصافحه را واضح و روشن و بی‌آلایش از مِه و دود، مشاهده فرمودیم و اشکالی هم در آن ندیدیم و نمی‌بینیم و نفهمیدیم و نمی‌فهمیم آقای رئیس تمدن‌ها از چه چیز ملاحظه و از چه کس واهمه دارند؟ که این چنین با چنگ و دندان انکار می‌کنند این حقیقت عریان را؟ و هی سعی می‌کنند زیرش بزنند به‌سبک و روش آخوندی این مصافحه مطبوعه‌ی ‌مقبوله را؟ گویا همه‌ی مشکلات مملکت در مصافحه‌ی خشک و خالی و بدون روبوسی ایشان با علیامخدره‌های خوش‌‌سیمای ایتالیایی خلاصه شده است ! عجب مشکلات عدیده مملکتی دارید شما دولت‌مردان گذشته و حال ایران... ها...!
حالا اگرمصافحه با نسوان زشت‌سیرتِ بوگندو و کریه‌المنظر خواهران زینب خودمان بود، که آدم پس از برخورد با آنها و رؤیت ریش و سبیل‌شان باید غسل میت بکند و کفاره بدهد ، باز حرفی ...
*
ما می‌پرسیم: آسید ! چرا تو دهن کیهان شریعتمدار نمی‌زنی و نمی‌گویی دست دادم، خوب کاری هم کردم و چرا نمی‌گویی دفعه دیگه دست که جای خود دارد اگه شلوغ‌اش کنی پا هم می‌دهم؟ آیا اینجا هم مصلحت نظام برایت در اولویت قرار دارد؟
من بر این باورم اگر دنیا را آب ببرد باز جنابعالی در فکر مصلحت نظام باقی می‌مانید و به آن افتخار هم می‌کنید حتا اگر نظام هم با دنیا، آب ببرد. بد بختی اینجاست که خودتان هم نمی‌دانید مصلحت نظام در کجا و در چیست؟ و یا این‌که خودتان را به نادانی می‌زنید؟ که فکر نمیکنم چنین باشد...
این دُگم است آقا جان... این تعصب است بابام جان، که به‌شماها اجازه تفکر آزاد را نمی‌دهد حالا می‌خواهد رئیس تمدن‌ها باشید یا نایب‌رئیس فرهنگ‌ها...
حالا فهمیدید چرا رئیس جمهور نشدم!

Sonntag, 10. Juni 2007

نشست گروه هشت و مسأله ایران

هم‌وطنی از ایران می‌پرسد چرا از نشست گروه هشت نمی‌‌نویسی؟
نخست اینکه رسانه‌ها بیش از آن‌چه من بتوانم بگویم و بنویسم قلم‌فرسایی کرده‌اند و مطلبی را از قلم نیاخته‌اند. ولی آن‌چه که من می‌توانم به آن اضافه کنم این‌است که طبق اخبار رسانه‌های گروهی آلمان 90 میلیون یورو خرج و هزینه این نشست شده است. خیلی‌ها معترض به تشکیل آن در "هایلیگن دام" هستند و معتقدند اگر این نشست در یکی از جزایر چندین‌گانه آلمان در دریای مانش یا در بالتیک صورت می‌گرفت مالیات دهندگان متحمل چنین هزینه سنگینی نمی‌شدند. دوم این‌که اعتراض مسالمت‌آمیز گروه‌ها بیش‌تر به این سبب بود که بگویند آنچه شما رؤسای کشورها در اتاقی دربسته تصمیم می‌گیرید خواسته کامل مردم جهان نیست! مردم با تظاهرات و اعتراض‌ها نشان دادند که در کشوری آزاد زندگی می‌کنند و اعتراض حق مسلم آنهاست. گفتند و نشان دادند بره نیستند! گوسفند نیستید که هر چه دولت بگوید آیه منزل باشد که به آن عمل کنند. نشان دادند ملت های جهان هوشیارند، بیدارند. نشان دادند جامعه زنده‌است، پویا است، آب روان است و ساکت نمی‌نشیند تا قدرت‌مداران هر چیز و هر جور دلشان خواست در رابطه با آنها و با زندگی آنها پنهان تصمیم بگیرند و نهان و آشکارعمل کنند. نشان دادند و گفتند این ماییم که به‌نوبت شما را انتخاب می‌کنیم! بیدار باشید! هوشیار باشید!
گفتند مشکل ما تنها آلودگی هوا نیست! اقتصاد نا برابر نیز هست! دیکتاتوری و استبداد در کشورهای جهان سوم نیز هست. برده‌داری و استعمار به سبک و روش نوین و در درون و چارچوب مملکت‌ها نیز هست. گفتند دنیا فقط اروپا و آمریکا نیست! آفریقا نیز هست، آسیا نیز هست. دیکتاتوری ونزوئلا، کوبا، کره شمالی و ایران اسلامی نیز هست.
*
این تنها گروه هشت نبود که در این نشست حضور داشت! اکثر کشورهای آفریقایی و آسیایی نیز بودند، هر چند در حاشیه. هر گروه سعی می‌کرد سهمی برای کسب آزادی، بهره‌ای برای تنوع در پیش‌رفتِ اقتصاد .و نصیبی از سرچشمه دمکراسی از‌آن خود سازد و به‌طریقی لقمه‌ای از این سفره به یغما برد.
*
برای من اما به عنوان یک ایرانی مصالح وطنم مد نظر بود و تصمیم ‌هایی که در آن‌باره خواهند گرفت. می‌دانستم در نشست‌های پشت پرده‌ای که صورت می‌گیرد چیزی برای آگاهی من به بیرون درزنمی‌کند. آن‌چه که ما دیدیم و همه جهان دیدند گفتار و رفتار ولادیمیر پوتین رئیس جمهور روسیه بود که پیشنهاد می‌کرد سپر دفاعی‌ای که آمریکا و غرب می‌خواهند در جمهوری چک و در لهستان ایجاد کنند چرا در آذربایجان سابق شوروی مستقر نکنند؟
آفرین برپوتین مصلحت‌اندیش وشرم بر جمهوری اسلامی گیج و نادان و گول‌خور !
آذربایجان، که زمانی بخشی از ایران متحد بود و با حماقت آخوندهای مرتجع و ایران برباد‌دهِ ‌ی آن زمان از وطن جدا شد از خوشحالی در پوست نمی‌گنجد و با دمب‌اش گردو می‌شکند.
این سخنان از دهان رئیس جمهور روس بیرون می‌امد، که میلیاردها دلار بابت پروژه‌های بی‌ارزش از ایران به غارت برده است و هنوز هم چه آسان به‌ یغما می‌برد و بیشترین (سوء) استفاده از در گیری جمهوری اسلامی با غرب، بویژه با آمریکا برده است و می‌برد.
شیطان بزرگ کیست؟ کو گوش شنوا در مملکتی که پوزه‌بند زده‌اند بر رسانه‌ها؟ بر وبلاگ‌ها؟ بر آزادی اندیشه؟ بر دهان کسانی که خیر وطن را می‌خواهند؟
من در این اندیشه‌ام، آیا این گروه معروف به‌هشت، در پشت درهای بسته، چه تصمیمی درمقابله با هل من‌مبارز طلبی‌های ازعقل تهی‌شده‌ی احمدی نژاد رئیس جمهوری اسلامی گرفته‌اند؟ کی و چه وقت به ایران حمله خواهند کرد؟ سرنوشت عراق کی در انتظار ما است؟ جورج بوش اگر در حمله به عراق با مخالفت فرانسه‌ی "ژاک شیراک" و آلمانِ "شرود" روبرو بود اینک برای حمله به‌ایران با تأیید( آنجلا مرکل) وموافقت مسیو ( زارکوزی) همراه است. خانم "مرکل" هر گاه نام احمدی نژاد را می‌شنود دندان قروچه می‌کند و من خود چون با میمیک و با رفتار و اداهای آلمانها آشنا هستم نفرت وعُمق انزجار نسبت به احمدی‌نژاد، رئیس جمهور هپل هپو و نادان مملکتم را در نگاهش می‌بینم. خانم مرکل با کم تجربگی در سیاست بین‌المللی وبا طرفداری ازسیاست هم‌کیشانش در غرب هر گونه تعامل را با بچه‌ی نفهمی مثل احمدی‌نژاد بی نتیجه و بی‌فایده می‌بیند. و هر برخورد خصمانه‌ای را بخشی از وظیفه خود در راستای هماهنگی با آمریکا و انگلیس و حفظ صلح جهانی می‌پندارد
ژاک شیراک مخالف با سیاست‌های خارجی آمریکا بود و زارکوزی نقطه مقابل‌اش.
کشورهای نشست گروه هشت به یقین اقرار کرده‌اند هرگز چنین اُعجوبه و چنین خطر بالقوه‌ای را در تاریخ نه چندان دور بشر ندیده‌اند، یا به به‌ترین صورت کم دیده‌اند. اینک بی‌مسؤلیتی را در صور مختلف در جمهوری اسلامی و در سخنان بی‌پایه رئیس جمهور‌هالو کاستی‌اش می‌بینند وهر روز بیش‌ترمشاهده می‌کنند.
چه کس تضمین می‌کند که نطفه‌ي حمله به ایران در این نشستِ اکثرا مخالف با دیواته‌گی‌ها و دشمن‌تراشی های سیاستمداران ایران بسته نشده است؟
نشست گوادلوپ و تصمیم‌های پشتِ پرده و پیش پرده اش را فراموش نکرده ایم.
**
اندر مشکل میداف
مکرر و مستمر از ایران خبر می‌دهند:‌ " میداف" فیلتر شده‌است.
من هم ضد بر ضدی رفتم ده تا وبلاگ دیگر افتتاح کردم که آدرس‌ چند تا از آنها را در زیر می‌نویسم. باشد که این‌ها را نیز فیلتر کنند. طاعت ار دست نیاید گنهی باید کرد ...
چند دفعه بگوییم مشکل مملکت وبلاگ های ما و اظهار نظر‌های آزاد ما نیستند؟ مشکل روش و طرز فکر شماست. کی می‌خواهید عاقل بشوید؟

Samstag, 9. Juni 2007

برگی از دفتر خاطرات(1967)

چهل سال پیش در چنین روزهایی ارتش دلیر و سلحشور اسراییل، برای دفاع از مام میهن و برای پاسداری از سرزمین اجدادی، مُهر غرور و سربلندی بر تارک جهان زد و برگ پرافتخار دیگری بر تاریخ قوم یهود افزود. جمال عبدالناصر رئیس جمهور مصر با مرخص‌کردن سربازان سازمان ملل از مرزهای مصر و اسراییل و با بستن راه دریایی خلیج عقبه بر شناور های اسراییلی، دو گزینه پیش پای دولت اسراییل گذاشت: یا مرگ یا جنگ.
اینک که به آن ایام می‌اندیشم اتفاقات چنان در ذهنم متبلور می‌شوند گویا همین دیروز بود.
*
درگیری‌های لفظی و برخوردهای مرزی بین ایران و عراق در سالهای 1966 و 1967 میلادی، مسؤلین "ساواک" را حساس کرده بود. سمپاتی آشکار بعضی از فرماندهان عرب‌زبان واحدهای دریایی "بندر شاهپور" به‌‌آن‌طرف شط، آنها که نان ایران می‌خوردند و سنگ حسن‌البکر به‌سینه می‌زدند، نیروهای امنیتی کشور را به واکنش وا داشت. بندری که در جوار اروند رود و در چند مایلی شط ‌العرب قرار داشت و پس از خرمشهر و بندر عباس یکی از بنادر مهم ایران محسوب می‌شد نمی‌توانست جولانگاه تبلیغاتی بیگانگان و بیگانه‌پرستان قرار گیرد! کسانی که هم رؤیای حکومت شیخ خزعل را در ذهن نشخوار می‌کردند و هم در واقع نمی‌‌دانستند چه می‌خواهند؟ هدف، نخست مخالفت با حکومت مرکزی بود، به‌هر قیمت.
سر‌انجام، سازمان بنادر و کشتی‌رانی، لابد به‌توصیه ساواک، فرماندهان ایرانی‌الاصل را جایگزین ناخدا های عرب زبان واحد های دریایی بندر کرد، ناخدا‌هایی که حتا در مکالمات رادیویی بین شناور های ایرانی نیز حاضر نبودند به‌زبان فارسی تکلم کنند و تأکید مکرر اداره بندر مبنی بر تماس‌های رادیویی به زبان فارسی یا به زبان بین‌المللی انگلیسی را پشیزی ارزش قایل نبودند.
فرماندهی کشتی راهنمابر "فرحناز" ساخت ژاپن، که پس از لایروبی "پودر" مستقر در بندر بوشهر و بویه‌گذار "میلانیان" در بندر شاهپور، سومین شناور بزرگ متعلق به سازمان بنادر و کشتی‌رانی محسوب می‌شد، نصیب من شد.
دو بندر شاهپور و ماه‌شهر آن زمان هنوز دارای رونق چندانی نبودند به‌طوری که میانگین روزانه کشتی‌هایی که برای تخلیه یا بارگیری وارد این دو می‌شدند از دو تا سه کشتی باری یا نفت‌کش، بیش‌تر یا کم‌تر، تجاوز نمی‌کرد.
این امر سبب می‌شد که وقت برای مطالعه کتاب‌هایی که با خود به‌دریا برده بودم بیش از کافی داشته باشم. و از همه مهم‌تر، یا گوش‌دادن به‌رادیو از طریق گیرنده قوی کشتی، لحظه به لحظه در جریان اخبار و رویدادهای مهم و غیر مهم ایران و جهان قرار گیرم و با توجه به زندگی مجرد‌ی آن زمان‌ام عجیب جا خوش کرده بودم در آن کشتی تازه ساز و نسبتا مدرن، که هم غذای صبح و ظهر و شام‌ام حاضر و آماده سرو می‌شدند و هم چای بعد از نهار و شام‌‌ در فضای سرد و مطبوع کولر با لذت صرف می‌شد و هم شب و روز از مزایای کاپیتان بودن در آن عنفوان جوانی بهره‌مند بودم.
*
لحظه به لحظه‌ي دعوا و مرافعه و عربده کشی‌های لفظی جمال عبد‌الناصر و کوبیدن بر طبل جنگ‌اش را از رادیوهای فارسی، عربی، انگلیسی و آلمانی زبان با حرص و ولع دنبال می‌کردم. فریاد های قائد اعظم، الرئیس گمال عبدالناصر، با گوش‌های من نا آشنا نبودند. در سالهای نخستین دهه 60 میلادی، هنگام کار آموزی در کشتی‌های آلمانی، بارها در بنادر اسکندریه، در مصر، عقبه در اردن،
جده در عربستان سعودی، عدن در یمن و... دیگر بنادر کشورهای عربی پهلو گرفته بودم و تأثیر سخنرانی‌های آتشین ناصر و هجوم مردم تصویر به‌دست به خیابانها را دیده بودم و تنفر عرب‌ها را نسبت به ایران و ایرانی با گوشت و استخوان خویش حس کرده بودم. برای مسافرت از اروپا به هندوستان و به خاور دور و برگشت به آلمان دستِ‌کم هر دو ماه یکبار از آبراه سوئز می‌گذشتم. در بندر (پورت سعید)، در دهانه کانال و در شمال آبراه، آنجا ‌که شرق مدیترانه به کانال 163 کیلومتری سوئز وصل می‌شد، بندری که به‌پاس خدمات سلطان سعید پادشاه آن زمان مصر و مشوق ادامه لایروبی و افتتاح کانال به اسم‌اش نام‌گذاری شده‌ بود و ما هر بار در لنگرگاه‌اش مشغول تخلیه می‌شدیم، در آن بندر من جر‌أت رفتن روی عرشه کشتی را نداشتم. کارکنان بندر فهمیده بودند ایرانی هستم و هر گاه سرو کله من روی عرشه پیدا می‌شد با چنگک و قلاب‌هایی که از آن برای تخلیه کیسه و عدل مورد استفاده قرار می‌گرفت تعقیب‌ام می‌کردند، همراه با توهین و ناسزا به ایران و ایرانی، بویژه به‌شاه ایران.
از بلند گوی رادیو‌ی ترانزیستوری‌ام در کابین کشتی، سخنرانی‌های کوبنده، نه‌خیر... عربده‌های بلند و شمرده شمرده الرئیس را از سخن‌پراکنی "صوت‌العرب من القاهره" می‌شنیدم که گلوی خویش را پاره می‌کرد و می‌گفت والله‌العظیم پوست اسراییلی ها را می‌کنم، پر از کاه می‌کنم و به در وازه‌های بیت المقدس می‌آویزم! و ملت هیستریک و گُر گرفته هورا می‌کشیدند: ناصر حُب ناصر حُب، تعَوجو، تعَوجو.
می‌گفت والله‌العظیم یهودی‌ها را به‌دریا می‌ریزم و خانه و کیبوتس‌هایشان را بین شعب‌الفلسطین تقسیم می‌کنم... ناصر حُب ناصر حُب، تعوجو تَعوجو...
آیا در آن لحظه‌های هیستریک و کف برلب آوردن‌‌ها هرگز به این موضوع فکر کرده بود که همین پروردگار عظیم که او به‌نام‌اش سوگند یاد می‌کرد و می‌خواست با مدد از وی یهودیان را به‌دریا بریزد قبل از آنکه خدای مسیحی‌‌ها و مسلمان‌ها بشود خدای قوم یهود بوده است؟
هرگاه نامی از ایران و شاه ایران می‌بُرد نفرت دوچندان از صدایش می‌بارید و ملت گُر گرفته همه با هم فریاد می‌زدند « عَدو...عَدو...».
می‌گویند روی تانک‌های مصری نوشته بودند " اول تل آبیب بعد طهران". او می‌خواست پس از ریختن زن و بچه‌های یهودی به دریا، در مقام فرماندهی ارتش مصر و سوریه و اردن و عراق، به ایران حمله کند، خوزستان را از ایران جدا و خلیج فارس را در تصرف اعراب در آورد.
*
او مثل قذافی و صدام مرد دیوانه‌ای نبود که بی‌گدار به‌آب بزند، هرچند با نفرتی که پس از کودتای سرهنگان در مصر از سیستم پادشاهی کسب کرده بود دایم به شاه ایران و به شاه سعودی می‌پرید و ملک حسین، کوتوله اردنی را، به‌سخره می‌گرفت. نیروی با تجربه و جنگ‌دیده ارتش‌اش را به یمن فرستاده بود تا از آنجا حکومت پادشاهی عربستان را سرنگون کند. او دیوانه نبود ولی قدرت مطلق چشم را کور می‌کند. او قدرت کوبنده نیروی کوچک ارتش اسراییل را دست کم گرفته بود، هرچند قبلا، در 1956، ضرب شست جانانه‌ای از آن نوش جان کرده بود، شاید هم گزارش‌های سراسر بی‌پایه‌ مبنی بر آماده‌گی و توانایی بی‌حد ارتش مصر به دستش داده بودند، که گرچه از نظر تعداد چندین برابر نیروی دشمن بود ولی در کارآیی و عمل مافیش!
او تهدیدها و هارت و پورت‌های یار غارش محمد عبدالحکیم عامر را باور کرده بود که می‌خواست در عرض چند ساعت مرز جنوبی اسراییل را سوراخ و از مرز های شمال سر در بیاورد و به نیرو‌های حافظ الاسد، وزیر جنگ سوری، به‌پیوندد.
وقتی خواهان پس‌رفت نیروهای سازمان ملل از مرزها شد، تصور می‌کرد دولت های جهان واسطه می‌شوند و در مقام ریش‌سفیدی او را از خر شیطان پایین می‌اورند ولی" اوتانت" دبیر کل سازمان ملل آب پاکی روی دستش ریخت و بلافاصله به درخواست‌اش جواب مثبت داد و نیروهای چند ملیتی سازمان را عقب کشید. خوب بیاد می‌اورم که رسانه‌های گروهی ایران باران شماتت بر سر آقای " اوتانت" باریدند که چرا این تقاضا را جدی گرفته و فوری به آن عمل کرده است. بستن تنگه عقبه هم قوز بالای قوز شد و رئیس، خودش را حسابی توی هچل انداخت.
حکایت ناصر حکایت کودکی شده بود که می‌خواست با کسی که از خودش نیرومند تر است، از بابت تحقیری که سالها قبل از او دیده بوده‌است در مقام تلافی بر آید و اینک در معیت رفقا و دوستان درس عبرتی به او بدهد، هرچند به‌ظاهر. او داد می‌زد و عربده می‌کشید: ولم کنید...بابا ولم کنید تا من پدرطرف را در بیاورم و دوستان می‌گفتند: وُلِک! کوتاه بیا... او از تو قوی تر است ولی او گوش نمی‌داد و به عربده کشی‌اش ادامه می‌داد. سرانجام دوستان راستی راستی ول‌اش کردند و گفتند خُب حالا که اصرار داری برو! او رفت و پوزه‌اش به‌خاک مالیده شد.
ارتش دلیر اسراییل، فقط در مدت شش روز، چنان کمر ناسیونالیسم عرب را شکست که در تاریخ‌ ثیت شد و چنان شوکه‌ای به عربده‌کشان وارد کرد که عامر، وزیر جنگ مصر، چاره‌ای جز خودکشی ندید و قائد اعظم، الرئیس، برای چندین روز سنگ‌کوب کرد و کلامی از دهن‌اش بیرون نمی‌امد، که باعث تعجب من شده بود که شد و کجا رفتند آن همه فریادها و عربده‌ها؟ همه جیز در سکوت محض فرو رفته بود. رئیس خجالت می‌کشید خودش را به ملت‌اش نشان دهد. سر انجام استعفایش را نوشت و در تلویزیون قرائت کرد.
آن‌که در سر هوس سوختن ما می‌کرد...


امت همیشه در صحنه اما دست‌بردار نبود. می‌گفتند مگر شهر هرت است که مارا تو هچل بیاندازی و بگویی دروغ آپریل بود و المعذرتون؟ می‌گفتند مگر تو حاج‌حسین بقال بودی که اشتباها بجای نخود فرنگی باقالی لوبیا به‌ما بفروشی و معذرت بخواهی؟ می‌گفتند مگر تو زایرمحمد عطار بودی که عوضی بجای زردچوبه زنجفیل برای ما بپیچی؟ گفتند این غذای تلخی که پخته‌ای خودت باید لقمه اول‌اش را بخوری ! گفتند این‌جا مملکت بلبشوی اسلامی ایران نیست که بیایی دیگران را سیخونک بکنی و بعد که زورت نرسید و جوانان ما را به‌کشتن دادی بیایی و بگویی ما ادای تکلیف کردیم حالا اگر باختیم چه باک؟ باری‌تعالی این‌جوری مصلحت دیده‌ بوده‌است.
شاید ناصر در پاسخ گفته بوده است: بازهم من که یک عذرخواهی مصلحتی انجام دادم، آقایون علمای جمهوری اسلامی تازه چیزی هم از ملت طلب‌کار شدند.
او سه سال بعد از شکست مفتضحانه 1967 در سن 52 سالگی سکته کرد و رفت. ناصر بی‌شک یکی از رهبران مهم جهان عرب بود ولی افسوس که نیرو و کاریسمایش را آنطور که شایسته یک مرد بزرگ بود بکار نبرد.
*
از پی‌امدهای جنگ شش روزه یکی جان گرفتن الفتح به رهبری ابوحمار بود و دیگری شناسایی
اسراییل از طرف مصر و اردن و بصورت دوفاکتو از طرف چند کشور دیگر عربی. باشد که سوریه نیز بر سر عقل آید و راه زلال را از ضلال تشخیص دهد.

پی‌نوشت
دوستی می‌پرسد پی‌امدهای شکست احتمالی اسراییل را ننوشتی!
چه بنویسم، که اعراب در صورت پیروزی در جنگ چه بر سر شهروندان اسراییلی می‌آوردند؟ هرچند تصور نمی‌رفت آمریکا، که با ناوگان ششم‌اش در مدیترانه حضور داشت، اجازه قصابی زن و بچه‌های یهودی را به آپاچی‌های عرب بدهد.
حمله به‌ایران و جدا کردن خوزستان و عربی کردن خلیج فارس پیش‌کش آقا ناصر.
شکست شرم‌آور چند میلیون عرب بدست دو میلیون اسراییلی، آن‌هم در مدتی چنین کوتاه، ضمن این‌که جهان را در شگفتی و حیرت فرو برد، بهانه‌ای نیز به‌دست رسانه‌ها داد که اعراب را به ریشخند گیرند.
روزنامه هفتگی «توفیق» نوشت اعراب، موشه دایان، وزیر دفاع اسراییل را متهم به سختگیری و خشونت می‌کنند. توفیق در حالی‌که تصویری از موشه دایان به‌چاپ رسانده بود نوشت: آقاموشه گفته است به‌جدم موسی قسم من عرب و یهود را همه با یک چشم نگاه می‌کنم!
و کاریکاتوری تصویر صدرهیأت رئیسه شوروی را نشان می‌داد، که دستمال بر چشم، پای دیوار نُدبه اشک می‌ریخت.

Freitag, 18. Mai 2007

گفتگوی تمدن‌ها در دریا

آخرین کشتی‌ای که قبل از شروع بازنشستگی در تحویل‌ام بود، از "بیس BIS"، «به‌زبان بومی‌های حاشیه‌نشین خلیج فارس» تیر-آهنی یا تخته‌ای‌ تَهِ کشتی، یا حمال کشتی، سطح زیرین کشتی، ‌فرنگی ‌اش " کیل KEEL " - تا بلند ترین طبقه‌‌اش، که همان " بریج" یا پل فرماندهی باشد، پانزده طبقه بود. شش طبقه زیر آب، یک طبقه بین آب و عرشه و هشت طبقه از عرشه تا پُل. روی سقف یا پشت بام پُل فرماندهی هم که آنتن‌های متعدد ماهواره‌ای و غیره نصب اند.
بسیاری از کشتی‌ها دارای آسانسور ‌اند ولی کشتی مدرنِ سه ساله ما، ساخت مهندسین زُبده آلمانی‌، بنا به‌میل رئیس میلیونر، خنده‌رو و مهربان، خسیس و مُقتصد شرکت‌مان، که 44 فروند سفینه‌ی عظیم ناقابل چندین هزار تُنی دیگر هم در مالکیت داشت، فاقد پله برقی بود.
او ، یعنی جناب رئیس، حتی در ویلای خصوصی کنار دریایش هم "الی وَیتور" داشت. دریانورد ها، که به تحّرک و بالا پایین رفتن عادت کرده‌اند، آسانسور را، که معنی لغوی‌اش می‌شود « معراج» می‌خواهند چی‌کار؟
( آسانسیون= به اسپانیولی یعنی پرواز به آسمان - شهری به‌همین نام نیز در کشور شیلی وجود دارد). اگر اشتباه می‌کنم راهنمایی بفرمایند کسانی که به این موضوع اشراف دارند.
*
در هر حال خدا بیامرزاد پدر رئیس ما را، که در حق هر کس بد کرد، به‌گردن من یکی، حق فراوان دارد، که خدا شاهد است، جز نیکی چیزی از او ندیده‌ام. از جمله، فزون بر تصاعد معراجی گاه و بی‌گاه حقوق و مزایای‌ام، همین بالا - پایین رفتن‌های روزانه از پله‌های بی‌شمار کشتی نیز از گنُده‌تر شدن بیش از پیش شکم‌ام جلو گرفتند. و از سکته زودرس قلبی و مغزی نجات‌ام دادند!
*
گذشت آن زمان که کاپیتان‌ها از زمان پهلو‌گیری کشتی تا هنگام ترک بندر، استراحت می‌کردند. یا در پُل فرماندهی قدم می‌زدند! یا در کابین روی مبل لم می‌دادند و از ترنم موسیقی لذت می‌بردند! یا به‌مکاتبات متعدد شرکت‌‌ها در رابطه با کشتی و کالا یا در باره مسایل مختلف پرسنلی پاسخ‌های کوتاه و بلند می‌نوشتند. یا به‌مطالعه کتابی و رُمانی سرگرم می‌شدند!
اینک به‌پاس(!) بی‌استعدادی، بی‌لیاقتی و بی‌صلاحیتی بسیاری از پرسنل مافیایی روسی و یوکراینی و لهستانی و به‌همت(!) آسمون‌جُل های فیلی‌پینی و هندی و چینی و اندونزی، که با دریافت حدود یک چهارم از حقوق پرسنل اروپایی، از طرف شرکت‌های کشتی‌رانی به‌‌ ناخداها تحمیل می‌شدند و می‌‌شوند، فرماندهان اکنون افزون بر همه‌ی گرفتاری‌های روزمره، برای بازرسی و بازبینی‌های متعدد از کشتی و کالا، گاهی در پایین‌ترین انبار و گاه در طبقه میانی، زمانی در دفاتر یا درسالن‌های متعدد در طبقه هم‌کف، مواقعی روی عرشه، به‌راست یا به‌چپ می‌چرخند و روزانه تا بیست بار، با پای پیاده! از عرشه تا پُل بالا می‌روند یا از کابین تا عرشه، پایین می‌ایند.
*
خصوصا در بنادر آسیایی، بویژه در بنادر آفریقایی، که روزی چندین گروه، در ساعت‌‌های مختلف، مثل مور و ملخ برای کنترل مدارک و اسناد، در اصل برای مفت‌خوری و مفت نوشیدنی و برای رشوه‌گیری و اخاذی، در گروه‌های چهارده نفری و هیجده نفری به کشتی هجوم می‌اورند و ضمن لم دادن روی مبل‌های شیک و تمیز، که اگر به‌زبان می‌امدند دادشان به‌آسمان می‌رفت، که از سر بد‌شانسی نشیمن‌گاه چه کسانی شده‌اند، انتظار پذیرایی با ساندویچ و قهوه و آبجو و ویسکی را داشتند از پرسنل سخت گرفتار کشتی.
و برای این‌که بی‌نصیب از دنیا نروند، نیز برای بالا بردن ارزش و هیمنه نداشته‌ی خویش و برای پُز دادن جلو دوست و فامیل، که همیشه با خود یدک می‌کشیدند، آرزوی عرض ادب و ارادت به‌کاپیتان را با سماجت به ‌سمع افسر کشیک می‌رسانیدند و تا از حال و احوال ناخدا مطلع نمی‌شدند و « اسمال تاک» ی با وی نمی‌داشتند و یک " How are you Sir ? " تحویل‌‌اش نمی‌دادند و لبخند تلخی تحویل نمی‌گرفتند ول‌کُن نبودند.
*
هرگز توی مغز معیوب‌شان فرو نمی‌رفت که فرمانده دو یا سه روز است خواب به چشم‌اش راه نیافته‌است و اکنون در این مهلت چند ساعته‌ی پهلوگیری، فرصتی‌ست کوتاه برای بستن چشم‌ها! اگر سرو صدای جّر و ثقیل‌ها بگذارند و اگر فریاد بی‌جا و با جای " موزیری" ها (کارگران تخلیه و بارگیری) اجازه استراحت بدهند!
این مأمورین از خود راضی و دایم اخمو یا دایم خندان، که خودشان هم نمی‌دانستند از چه ناراحتند و به‌چی می‌خندند، فاقد ‌درک بودند برای احترام به آزادی دیگران و فاقد فهم بودند برای درک مشکلات موجود در یک کشتی، که بسوزد پدر تمدن این چنینی، با گفتگو و بی‌گفتگوهایش و جنگ اعصابش...
می‌آمدند و می‌نشستند روی کاناپه، با یونیفورم‌های ارتشی،‌ با سردوشی‌های گلدوزی شده از چندین ستاره و نخل و ماه و آفتاب و شتر و اسب و پلنگ و چه و چه... زهر مار می‌کردند ساندویچ‌شان را هم‌راه با عاروق‌های کلفت و باریک و ملچ ملچ‌کنان پهن می‌شدند روی مبل‌های تمیز، در حالی که (مایونز و کی‌چاپ) از لب و لوچه‌شان آویزان بود و گپ می‌زدند، نه، فریاد می‌زدند به زبان محلی و با نشان دادن دندان‌های گاهی زرد و گاه مثل برف سفیدشان هِر هِِر و کِر کِر می‌خندیدند، الکی و بی‌خود و بی‌هوده و بی‌مزه...
خنده‌شان می‌گرفت از هیچ چیز و از همه‌چیز و با قاه قاه‌شان پاره می‌کردند چُرت تو را، که از بی‌خوابی به‌زور چشم‌ها را باز نگهداشته ای.
خود را، با همه‌ی حماقت و بی‌فرهنگی‌ و پوست‌کلفتی و بی‌عاری، مهم، خیلی مهم جلوه می‌دادند در زرق و برق یونیفورم بدقواره‌شان. گه‌گاه لطیفه بی‌مزه‌ای نیز برای انبساط خاطر کاپیتان تعریف می‌کردند به زبان انگلیسی و قبل از اینکه تو معنی لطیفه را، با آن لهجه محلی جنگلی‌ درک بکنی، خودشان از لطیفه‌شان غش می‌کردند از خنده، و از حال می‌رفتند روی مبل و تو، نه از تعریف لطیفه، که چیزی ازش نفهمیدی، بل از دیوانگی و بچه‌گی و ساده لوحی آنها، با همه تلخی اوقات، خنده‌ات می‌گرفت و سرتکان می‌دادی با ناباوری، که خدا تو را گرفتار چه جانورهایی کرده است این آخر عمری. و آنها قاه قاه کنان گپ می‌زدند و گپ می‌زدند و تلف می‌کردند وقت گران‌بهای تو را ...که امان از گفتگوی تمدنها با بی‌تمدنها...
*
ریش و قیچی دست خودشان بود، کافی‌ست بی‌حوصله‌گی به‌خرج دهی یا نشان دهی دارند وقت پُر ارزش‌ات را بی‌هوده تلف می‌کنند یا کافی‌ بود یکی از کارمندان شرکت یک "مُهر" تمدید فلان مدرک را به‌علتی فراموش کرده باشد. یا یک‌روز از تاریخ اعتبار یک ظرف پلاستیکی حاوی دوغ و ماست مورد مصرف پرسنل، موجود در سردخانه‌ی کشتی، گذشته باشد! ناگهان مثل کسی که گم‌گشته خود را یافته باشد با دُمب‌شان گردو می‌شکستند و مثل کَنِه به تو می‌چسبیدند و تا مبلغ قابل توجهی به‌عنوان " بخشش و پرزنت" تلکه نمی‌کردند دست از سرت برنمی‌داشتند.
*
پس از درگیری لفظی‌ی یکی از مأمورین اداره بهداشت با یکی از همکاران‌ام در یکی از کشتی‌های شرکت در آفریقا ( در بندر لاگوس در نیجریه)، مأمور مربوطه پس از کنترل سردخانه، قوطی آبجویی برمی‌دارد و از کاپیتان اجازه می‌گیرد با خود به‌سالون ببرد. در سالون، در حین یادداشت‌برداشتن از نتیجه بازرسی و کنترل، جرعه‌ای از آبجو می‌نوشد، سپس تاریخ اعتبار قوطی را کنترل می‌کند. چند روزی از آن گذشته بوده‌است. قوطی را به فرمانده نشان می‌دهد و به‌جرم اینکه قصد مسموم کردن وی را داشته‌است جریمه یک‌هزار دلاری برایش صادر می‌کند.
*
این یک لطیفه نیست حقیقت تلخی‌ست که کشتی‌های اروپایی در بنادر فقیر و در کشورهای عقب‌مانده، به‌عناوین مختلف و به‌بهانه‌های متعدد، دایم با آن در گیرند. بارها تصور کردم این مفلوکین، به‌عمد و به‌تلافی حقارتی که در زمان استعمار دیده‌اند اینک با ناشی‌گری و با بی‌شعوری در صدد انتقام‌گیری از کشورهای غربی‌اند، که الحق راه دعا را گُم کرده‌اند.
کسانی که در پس‌کوچه‌های متعفن و در آشغال‌های خیابانی فلان بندر متولد می‌شوند، در همان‌ مکان رشد می‌کنند، در همان حواشی زندگی و تولید مثل می‌کنند، که خود بارها به‌چشم دیده‌ام گوشت‌های آویزان‌شده در قصاب‌خانه‌های‌شان را که از شدت یورش پشه و پوشش مگس، یک‌پارچه سیاه شده‌ بودند و مأمورین بهداشت همین بی‌غوله‌ها، که آب بینی را با پشت ‌دست یا با آستین یونیفورم‌شان پاک می‌کنند، کشتی‌های تمیز اروپایی را، که می‌توانند تصویر خویش را در لنولئوم برّاق کف راهروها، سالون‌ها، انبارهای خواربار و سردخانه‌های تره بار ببینند، گوشه به‌گوشه و سوراخ به‌سوراخ، بازرسی و کنترل می‌کنند و در جستجوی آنند که آیا اصول بهداشت در کشتی رعایت شده و رعایت می‌شود یاخیر؟ بارها آرزو کردم چنان پس‌گردنی به این موجودات موذی و مزاحم بزنم که اول کلاه نخل‌دوزی سپس کله پوک‌شان به‌دیوار آهنی بخورد... گفتگوی تمدنها در دریا، در کشتی، در بندر ...
*
قوانینی را که کشورهای اروپایی برای امنیت کشتی و برای سلامتی پرسنل‌ وضع کرده‌اند، مانند شمشیر داموکلاس بر سر سرنشینان کشتی می‌گرفتند و خود که نه نظم و نه دیسیپلین سرشان می‌شد و نه از قاعده و قانون بویی برده‌اند، برای ارضای خود‌بزرگ‌بینی و برای کسب اخاذی، اجرای مو به موی آن همه قوانین و دستور‌العمل‌های متعدد و متنوع را از مسئولین کشتی می‌طلبیدند و هدف البته تنها یافتن نقطه ضعفی و لغزش‌ای بود برای بهانه‌گیری و اگر چیزی نمی‌یافتند، بجای تحسین و تشویق پرسنل، که کارشان را به خوبی و درستی انجام داده‌اند، سخت عصبی می‌شدند و اخم می‌کردند و تا چند صد دلار باج سبیل نمی‌گرفتند و چند کارتون مشروب و سافت درینک و چند باکس سیگار پال‌مال و مارل بورو زیر بغل نمی‌زدند کشتی را ترک نمی‌کردند. اگر لازم بود بازرسی را تا یکهفته هم ادامه می‌دادند... که توی سرشان بخورد ده‌تا کارتون آبجو و سیگار و مشروب. مهم اتلاف وقت بود که برای ما جبران‌ناپذیر است و کم می‌آوریم در اتمام کارهای انباشته در کشتی... که چِندِش و دل‌زدگی مرا روز به‌روز و سفر به سفر نسبت به این کارمندان عالی‌رتبه و درجه داران بلند مرتبه، بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد و دریغ که این‌همه تهوع و دل‌زدگی را نمی‌توانستی با اعمال تعزیر اسلامی نشان‌ دهی و گفتگوی تمدنها را آن‌طور که خودت دلت می‌خواهد ادامه بدهی...
بر زبانت بود به‌پُرسی چرا این قدر خود را حقیر می‌کنید؟ ولی زبان در می‌بستی که اگر کلامی می‌گفتی برچسب امپریالیستی و توهین به مقام ارشد دولت را به حسابت می‌نوشتند که گناهش جز با برگ‌های سبز دلار و شاید هم زندان با هیچ آبی شسته نمی‌شد.
*
در هندوستان یک گروه 150 نفری سر زده به کشتی می‌ریختند و به‌عنوان ( Black Gang ) کابین‌ها را در جستجوی سیگار و مشروبی که بیش از حد مجاز نگهداری شده‌است به‌هم می‌زدند و با دست‌های کثیف و آلوده‌شان لباس‌های زیر و روی پرسنل را زیر و رو می‌کردند و چارچوب خصوصی دیگران را خانه شخصی خود می‌‌پنداشتند و اگر چیزی نمی‌یافتند یک هرج و مرج و آشفتگی و بی‌نظمی از خود بجای می‌گذاشتند که آن سرش نا پیدا.
البته که در کشورهای متمدن چنین چیزی نمی‌دیدی. من حتا در آمریکای لاتین هم، که می‌توان آن را با آسیا در یک حد دانست، چنین بلبشویی مشاهده نکردم که در قاره آفریقا و آسیا دیدم. و همین جا استثنا کنم کشور آفریقای جنوبی را که برخوردشان با دیگران بسیار متمدنانه بود.
*
اما بودجه این پول‌هایی که به‌اجبار به‌عنوان باج سبیل و رشوه و ریخت و پاش به این و آن پرداخت می‌کردیم از کجا تأمین می‌شد؟ باشد برای یادداشتی دیگر، که این یکی کمی طولانی شد.

Mittwoch, 9. Mai 2007

متکی - شرم‌‌الشیخ - ویولون

خبرگزاری‌ها خبر دادند وزیر امور خارجه مفلوک جمهوری آخوندی به‌بهانه ترنم آهنگ ویلونِ یک بانوی زیبای اوکراینی از نشستن بر سر میز شام وزرای خارجه در شرم‌الشیخ امتناع و از گفتگو با وزیر امور خارجه آمریکا رَم کرده‌ و مجلس را با بی‌ادبی ترک گفته‌است.
فکر نکنید متکی، که اتکایی به خویش ندارد و همیشه متکی به‌دیگران و چشم به‌دهان سید علی‌ بوده و هست، اگر آنجا می‌ماند، می‌توانست گپی بزند و مشکلی بگشاید و در رابطه ایران با آمریکا و در مناسبات ایران با غرب، مثمر ثمری واقع شود ! لا والله!
ولی خُب، دستِ‌کم شروعی می‌شد برای شکستن یخ‌های فی‌مابین دو کشور و آغازگر مذاکرات مفیدی در آینده.
ولی هیهات که این خانم زیبای ویولونیست نگذاشت کار به‌آنجاها بکشد. او آمد و در خدمت صهیونیسم بین‌الملل و به ترغیب شیطان بزرگ، ستون‌های اسلام ناب محمدی را، با تارهای شیطانی آلت لهو و لعب‌اش، به‌لرزه در آورد.

" دوش در حلقه ما قصه‌ي گيسوی تو بود"
علت‌اش نغمه‌ی پُرسوز ویولون تو بود
*
دل که از پنجه‌ی مسحور تو در غم می‌سوخت
باز مشتاق دریم دای و دریم دوی تو بود
*
"متکی" گفت که در ساز تو اسراری هست
که کشاننده مردان جهان سوی تو بود
*
" عَمر موسی" سخن از باسنِ مطبوع تو داشت
قارداش "گُل" ، شيفته‌ی لرزش ليموی تو بود
*
" الخطیب" داغ دل از نرگس جادوی تو داشت
" الصباح" محو جمال و خم ابروی تو بود
*
"مالکی" گفت زن و بچه دهم جمله طلاق
" دام راه‌اشَ شکنِ طرّه‌ی هندوی تو بود"
*
"زیباری" گفت که اسلام عزیز رفت زدست
چون سخن از َتهِ ران تا دم زانوی تو بود
*
"کاندولیزا" ز سخن مانده از آن بند و بساط
ازعرب تا به عجم جمله دعاگوی تو بود
*
آنچه ما تشنه لبان در پي آن مي‌گشتيم
همه‌گي نزد تو و جمله‌گي پهلوي تو بود
*
ماه گرديد نهان در پس ابری تاريک
تا سخن از رخ و از غمزه‌ی جادوی تو بود
*
کفر زلف‌ات ره دين می زد و" زایر میداف"
فکر و ذکرش همه‌شب سُنبل خوشبوی تو بود
-------------------------------------------
عَمر موسی: دبیر کل اتحادیه عرب
عبدالله گُل: وزیر خارجه ترکیه
الخطیب: وزیر خارجه اردن
الصباح: وزیر خارجه کویت
....................................
تصویر از سایت "پیک نت"

Samstag, 5. Mai 2007

مبارزه با بدحجابی

تصویری که در زیر مشاهده می‌فرمایید یکی از آثار مبارزه با بدحجابی در ایران است که دوست عزیز "مینا خانم" از تهران برایم فرستاده است. خودش می‌نویسد: "شدید‌ترین نوع برخورد با بدحجابی.

برای مشاهده تصویر در مقیاس بزرگ‌تر اینجا

را کلیک کنید

Donnerstag, 3. Mai 2007

شرم‌الشیخ، یک فرصت‌سوزی دیگر؟

در واکنش به انتشار این یادداشت [+ ] ، ایمیلی از آقای محمدعلی ابطحی دریافت کردم که محتوای‌اش تشکری‌ بود از من، بابت نقد نه چندان مهرورزانه‌ام از [ این ] مطلب‌اش، به‌انضمام آرزوی شادی برایم، که از لطف ایشان سپاسگزارم، هر چند تشکر و آرزوی شادی‌‌اش نه از سَر مهر، بل به‌کنایه بود و نشان از دل‌رنجی وی داشت.
من هیچ‌گونه ستیزی با آقای ابطحی ندارم و قصدم با آن نوشته رنجش خاطر وی نبوده است. به عکس، از زمان آشنایی مجازی با ایشان در مقام معاونت ریاست ‌جمهوری، که در ورق زدن بخشی از تاریخ نه‌چندان دور میهن‌ام سهمی داشته‌است، برایش جایگاهی خاص قایل‌ام. و برداشتم از وی چنین است که سعی در خدمت داشته است. تا در این اندیشه حتی‌المقدور، سوا از ذوب‌شدگان مقام‌دوست، عملی مثبت برای وطن‌اش انجام دهد. حال تا چه حد در این امر موفق بوده‌است؟ بحث دیگری‌ست.
و الحق، این‌جور که دیگران می‌گویند، در عمل‌کردش در رادیو موفقیتی هم کسب کرده بوده‌است. من خود در آن زمان‌ها دریا بودم و نمی‌توانم قضاوتی بکنم.
ایشان، به‌تبع مقام و جایگاهی که داشته‌است، مثل همه سیاستمداران این رژیم، چه در حال و چه در گذشته، چه بخواهند و چه نخواهند، در سرنوشت حال و بویژه آیتده‌ی ایران، مستقیم یا غیر‌مستقیم، نقشی داشته‌اند و مسؤل کارهایی‌ هستند که انجام داده‌اند. یا توانسته‌اند در رفع خطری بکوشند ولی عمل نکرده‌اند. که تاریخ در این باره قضاوت خواهد کرد.
لطفا نظری به این دو نقشه که یکی از خوانندگان وبلاگم برایم فرستاده است بیاندازید تا بدانید از چه چیز سخن می‌گویم.









من به‌عنوان خواننده دایمی‌ی نوشته‌های پُر محتوا و قلم توانا و شخصیت دوست‌داشتنی ابطحی و احساس وطن‌خواهی‌ای که در او سراغ گرفته‌ام، اُنس و اُلفتی نسبت به ایشان حس می‌کنم و جای گله و نقد از وی را برای خود باز می‌گذارم. هر چند همان‌ طور که بارها گفته‌ام مناسبات من با روحانیون، مثل واکنش مارگزیده‌ای‌است با ریسمان سیاه و سفید.
دلیل‌اش هم این‌است که از بیخ و بُن معتقدم مذهب نمی‌بایست در حکومت دخالت کند، که دخالت‌اش هم باعث آسیب‌دیدگی و لطمه‌پذیری دین می‌شود، هم مسبّب سُیک‌ای مقام روحانیت. اگر بخواهم معتدل اظهار نظر کرده باشم.
نمی‌گویم روحانیون در سیاست دخالت نکنند ولی، با تار و پود ذهن، براین باورم که در این‌صورت باید از کسوت روحانیت، روحا و جسما، بیرون آیند. قوانین ثابت الاهی، که روحانیون خود را محافظ و مبلغ آن‌ می‌‌پندارند با تنوع، با تغییر و تحول، که الزام سیاست است، هم‌خوانی ندارند.
*
من معتقد بوده‌ام و هنوز هم بر این باورم که از بدو تجمع انسان‌ها در یک مکان و پیدایش تمدن بشری، امر سیاست در قبیله‌داری و سپس مملکت‌داری و جهان‌مداری، همیشه بر عنصر دروغ، حیله‌گری و دروغ‌پردازی استوار بوده است. نیز با دو دوزه‌بازی، پشت هم‌اندازی و سفسطه، عجین بوده وهست و دروغ و حیله خمیر‌مایه‌ سیاست بوده‌است و در آینده نیز خواهد بود. هر سیاست‌مداری که مبرا از این خصلت‌های ناپسند باشد، در نهایت، محکوم به شکست است، نه راه گریزی دارد و نه راه گزیری.
آقای خمینی هم لابد می‌خواست جدا از این خصلت‌ها باشد. ولی اوهم خدارا می‌خواست هم خُرما را. او با 60 میلیون ایرانی در مقابل سیزده میلیون عراقی، پس از تداوم جنگ و پس از شکست مفتضحانه، یا به‌قولی عقب‌نشینی پیروز‌مندانه، با دادن هزاران کشته و زخمی و خرابی‌های از حد گذشته، به این سفسطه متوسل شد که : "ما ادای تکلیف کردیم حالا اگر پیروز نشدیم خواست خدا بوده‌است " و خدا را تا مقام یک سوداگر به‌زیرکشید و آبرویش را با وی در ترازوی معامله گذاشت! همین و بس، آنها که رفتند رفتند.
رفسنجانی چه خوب گفت. او می‌گفت ما تجربه مملکت‌داری نداشتم! به‌مرور این را آزمایش کردیم؛ آن‌را آزمایش کردیم ، تا کم کم به‌کارها مسلط شدیم. ایران خرگوش آزمایشگاهی.
خود کارهایی کردند که اگر ما کرده بودیم، همین دین‌مداران، مُهر مهدورالدم‌ای بر ما می‌زدند.
*
مردان خدا در مقام روحانیت، به‌عنوان مصلحین اجتماع، باید منزه از آلودگی‌ و پاکیزه از زد وبند‌های سیاسی باشند! و گرنه هم دامن خویش را خواسته یا ناخواسته آلوده می‌کنند و به اصطلاح خسرالدنیا و الآخره می‌شوند و هم اجتماع را به‌فلاکت می‌کشند و ضربه‌ای جبران ناپذیر به ایمان مردم، یعنی تکیه‌گاه توده‌ها، وارد می‌سازند. کما این‌که جمهوری اسلامی چنین کرده است.
به‌گوش خود شنیدم که پیرمردی در بوشهر، زمانی که برای دید و بازدید به‌وطن رفته بودم، با آه و ناله می‌گفت: شاه اگرنفت ما و پول مارا برد اینها هم پول و هم نفت و هم دین و ایمان ما را بردند. خود حدیث مفصل بخوان ازاین...
*
قیاس مع‌الفارق است کسانی که می‌گویند پیامبران یهود و پیامبر اسلام هم سیاستمدار بوده‌اند هم مردان خدا. آن‌ها هم به‌گفته پیامبر اسلام، در جابه‌جای قرآن، مثل من و تو انسان‌هایی بوده‌اند از گوشت و خون. پیرایه‌ها را دکان‌داران دین به پیش‌کسوتان مذاهب بسته‌اند.
و این تخم لق را که سید حسن مدرس تو دهن آخوندها شکسته‌است و آقای خمینی و پیروان‌اش در بسط‌اش کوشیده‌اند که: " دین ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دین ما‌است" بار سیاسی داشت و دارد و از حرص تصاحب قدرت نشأت گرفته‌است.
*
من در این‌جا اقرار می‌کنم هنگام نوشتن آن مطلب، در نقد از مقاله‌ی آقای ابطحی، فارغ از خشم از کارکرد بخشی از روحانیون قدرت‌پرست نبودم. که اگر با همین سیاست هپل هپو پیش بروند نه از تاک نشانی و نه از تاک‌نشان اثری خواهد ماند.
روحانیونی که هم‌اینک با تنگ‌نظری و انحصار‌طلبی و غوطه در جهل، بر خاک وطن‌ مسلط‌‌اند و سرنوشت و آینده میهن‌ را به سراشیبی سوق می‌دهند، و جز بلندی و کوتاهی لچک زنان دغدغه فکری‌ دیگری ندارند، به‌هوش باشند!
آنها که ایران را برای مقاصد شخصی و برای تداوم حکومت دُنیوی خویش می‌خواهند و به‌نام ملت ایران، وطن را به انزوای جهانی کشیده‌اند و تا آستانه حمله ابرقدرت‌ها پیش بُرده‌اند، یکبار دیگر به نقشه بالا نظر افکنند و به آینده ایران فکرکنند!
شزم‌الشیخ فرصت دیگری‌است! عاقل باشید! چموشی و لگد‌پرانی دیگر بس است! حیف است این فرصت هم به فرصت‌‌سوزی‌های پیشین اضافه شود! از خدا نمی‌ترسید از خشم مردم بترسید! از تاریخ عبرت بگیرید! هرچند آه و ناله ما، مثال آب در هاون کوبیدن است.
من آقای ابطحی را بابت این نوشته اش تحسین می‌کنم ، جرأت و شهامت‌اش را می‌ستایم و امیدوارم گوش‌های شنوایی در این بلبشوی حکومت آخوندی اسلامی، برای شنیدن توصیه‌هایش، یافت شوند. تا دیر نشده است!
دو نقشه بالا را در اندازه بزرگ‌تر مشاهده کنید. هر چند تخیلی، و لی دور از حقیقت نیستند [+]
Template Designed by Douglas Bowman - Updated to New Blogger by: Blogger Team
Modified for 3-Column Layout by Hoctro, a little change by PThemes